مهتاب گردان



من متنای خودمو می شنوم. می بینم. حس می کنم. بو می کشم. 

من متنای خودمو وقتی از رادیو پخش میشه. وقتی توی تلویزیون اجرا میشه. وقتی نمایش میشه و بازیگرای مختلف صداهاشو در میارن، من متنامو وقتی که از روی کاغذ بلند می شن و جون می گیرن، من اونا رو در همه ی حالتا دیدم. 

من بچه هامو در همه ی حالتا نگاه کردم و در آغوش کشیدم. من اونا رو بی رحمانه دوست دارم. 

بی رحمانه چون در بندشون می کشم. من کلمه ها رو مجبور می کنم که زندگی کنن. 

درست مثل خودخواهی شیرینِ یک زوج که دلشون بچه میخواد. اونم نه یکی، نه دوتا که چند تا و چندتا. 

من خودخواهانه زایمان می کنم. متن های مختلف با موضوع های متنوع. موضوع هایی که شاید تا قبل از متنم حتی به ذهنم نرسیده بود. اطلاعاتم بیشتر و عمق آگاهیم کمتر شده. 

پرشدم از اطلاعات سطحی اما زیاد. 

پر شدم از متن هایی که هر روز و هر شب به دنیا میان. 


بعضیاشون بچه سر راهین. چون کاغذشونو مچاله می کنم و می ندازم سطل آشغال. 

بعضیاشون لوس و ننرن. چون مدام می خونم و نازشون می کنم. 

بعضیاشون به فرزندی فرستاده میشن. توی رادیو، رومه یا حتی میشن یک برگ سبز وسط یک سایت زرد. 


متنامو می فرستم این ور اون ور. این قضیه از وقتی مد شد که نویسندگی برام شد شغل. دیگه در حاشیه نبود. شد خودِ متن. شد اصل. چیزی که همیشه آرزوشو داشتم، الان دارم. مغزم میتونه هر روز، هر شب متن زایمان کنه. شاید متن ها لاجون تر و لاغر تر از قبل باشن ولی بازم مال خودمن. محصول مغز و دست منن. 


این روزا حس می کنم از این زایمان پیوسته تمام مغزم درد می کنه. مغزم نیاز به تنفس داره. نیاز به مطالعه های عمیق. نیاز به کارهای جدیتر. یه کارهایی که منو کمی از عشقم دور کنه. یکم دوری برای شدت گرفتن عشق لازمه. 


شاید باید شغل دیگه ای پیدا کنم. شغلی متفاوت. شاید باید ارشد شرکت کنم. میدونم باید یه حرکتی بزنم. می دونم که اصل و فرع، اول و آخر زندگیم عشقم باشه، دردسره. حتی توی زندگی شویی هم زن و مرد باید تفریح های مخصوص به خودشون رو داشته باشن. حس می کنم من و بچه هام، من و متنام زیاد داریم با هم سر می کنیم. نیاز به تفریح های جدا از هم داریم. شاید باید وقتی بچه هام میرن روی صحنه تا اجرا بشن، من هم برم سراغ شغل خودم. سراغ درس خودم. تفریح جداگانه ی خودم. 


کمی دوری لازمه تا همیشه عاشق بمونیم. 


نوشتن برام مثل رویا، مثل آرزو لطیف بود. 

مثل یه خواب عمیق بعد دو روز شب بیداری، نیاز بود.

 مثل پچ پچه های دختران نوجوان، راز بود. 

مثل صدای معشوق بعد مدتها دوری، دلنواز بود.

نوشتن برام مثل صدای جوی آب، مثل باد، مثل جوونی، پر فروغ بود.

هنوزم هست. 

اما نه مثل یک چای داغ

نه مثل یک نسیم ملایم بهاری

حالا نوشتن برام مثل معشوقی شده که های و هوی عاشقیش گذشته و داره تعیین تکلیف می کنه

مثل معشوقی که ماه عسلش تموم شده و بیشتر روز سر کاره

نوشتن حالا روی تلخش رو داره نشونم میده. 

راس میگن که هر عشقی، وقتی دائمی بشه، وقتی شغل بشه، وقتی بهت پیوست بشه، دیگه عشق نیست. دوست داشتن ه. 


گاهی دلم تنگ میشه. برای روزایی، برای ساعتایی که نوشتن برام خودِ عشق بود. 

برای ساعت های فیزیک که دلم می خواست با پنبه دهن معلمو پر کنم تا ساکت شه و شعر بگم. 

برای ارائه های بی رحم شهرسازی که دلم میخواست فقط یک هفته عقب بیفته تا بتونم دفتر خاطراتمو بروز کنم. 

گاهی دلم تنگ میشه برای همه ی روزایی که بین من و قلم فقط عشق بود و قلب. 

گاهی دلم تنگ میشه.


کلی دستگاه مجهز، تابلوهای نقاشی گرون قیمت، دستگاه بخور، میکرو بیلدینگ، ندلینگ و هزارتا عکس قد و نیم قد از سفرهای خارجش روی در و دیوار آرایشگاه بود. دکور سالنش مدرن و سفید بود. با آینه های قدی بزرگ که اندازه آرایشگاهو چند برابر نشون میداد. رفتم و خیره شدم به عکس های کنار سالن. فک کنم به همه ی کشورهای خارجی رفته بود. عکس کنار برج ایفل، برج پیزا، کنار برج هنگ کنگ و شانگ های، با لباس های قشنگی که رویشان برند همان کشور خورده بود. لباس های محلی و امروزی. 

رفته بودم پیشش و مشغول پلکسر بینی بود. روی خانمی که قبلش هم میلدینگ انجام داده بود. بیست و چند سال بیشتر نداشت و چهره اش پر تتوهای دائم لب، چشم و ابرو بود. به گمان خودشان داشتند از فروید حرف می زدند. دو نفری می گفتند که روابط باید آزاد باشد و زن و مرد با هرکس دلشان می خواهد بخوابند. می گفتند با هر تعداد که دلشان می خواهد بخوابند. نمی دانم خود فروید از نسبت دادن این حرف ها به او راضی بود یا نه! ولی بحث ادامه داشت. می گفتند: دوست پسر آدم که نباید حتما شناس باشد، می شود یک شب با او خوابید و خلاص! دیگر ریختش را هم ندید. می گفتند همان یک شب که به او علاقه داری، خودش رابطه را حلال می کند! 

تا اینجا عقاید آنها بود و من هم کاری به کارشان نداشتم. یکهو رویشان را برگرداندند سمت مادر من. زنی سنتی، با چادر مشکی ساده که عقاید توی مغزش مال مطهری است. خود آرایشگر پرسید:
- خانم شما دیگه دختر ندارین؟ اینو که عروس کردین. دنبالم زنیم برای داداشم. 
مامانم با تعجب نگاهشان کرد. ادامه داد که: آخه می دونین؟! دنبال دختر نجیبیم براش. واسه همین خیلی داریم می گردیم. 
چشم هایم گشاد شد و از حدقه زد بیرون. خانم زیر دستگاه، فروید و حتی بینی زیر پلکسر هم تعجب کردند!!!


خواستم بنویسم گاهی مسئول خشم دیگران خودمان هستیم. وقتی تصمیم نادرست می گیریم. وقتی دیگران را یک جایی، یک طوری وادار می کنیم کاری را بکنند که ما می خواهیم، یک جایی، یک طوری روی سرمان خالی می کنند همه زجرهایی را که کشیدند. ممکن است فقط یک سوزن زده باشیم ولی ناگهان طوفانی از باد، از بادکنک دل دیگران خارج شود.

یه دوستی دارم اسم وبلاگشو گذاشته "پیدای پنهان". 

یه دوستی دارم هر وقت نیاز دارم، هست. وقت گریه برام شانه می شه. وقت خنده باهام همراه میشه. تو خوشیام اولین تبریکا از اونه. وقت ناراحتی، اولین تسلیت. 

وقتی کاری داشته باشم، دریغ نمی کنه. از خواهر نداشته بهم نزدیک تره. دوستی که هر وقت صفحه ی وبلاگمو باز می کنم با خودم فکر میکنم شاید تنها کسی باشه که اینقدر دقیق متنامو می خونه. باهام همدلی می کنه. منو آروم میکنه. 

دوستی دارم که چندین ساله با همیم. نه برای هم تکراری می شیم، نه آزار دهنده. نه تخم حسد بین ما هست، نه بذر کینه. با هم صافیم و صمیمی. از موفقیت هم خوشحال میشیم، از شکست هم بدحال. 

یه دوستی دارم که خیلی دوست دارم برای دوستی مون اسپند دود کنم. 

که خیلی دوست دارم تمام گلای دنیا رو بهش هدیه بدم. 

که خیلی دوست دارم گل لبخند روی لباش بکارم.


امروز خیلی دلم میخواد بنویسم. توی روزگاری که هیچ کس توی وبلاگ نمی نویسه، این عطش من برای نوشتن توی وبلاگ، برای خودمم عجیبه. بیشترم وقتایی می نویسم که دلگیرم. که کسی یا چیزی دلمو شکسته و می خوام با خودم دوست باشم. خودمو آروم کنم. به خودم عشق بدم. 

من زندگیمو دوس دارم. خونمو دوس دارم. وسایلی که برای ساختن این زندگی خریدم، تک تک شونو دوست دارم. واسه ی این زندگی، حاضر شدم از شهر و دیارم بگذرم. از دیدن هر روزه ی پدر و مادرم، از خوردن نون داغ، از گشت زدن توی پاساژای پر از نور و چراغ. من از یه شهر بزرگ، از شهری که توش بزرگ شدم، قد کشیدم، عاشق شدم، عاشق زیستم، پر کشیدم به سمت شهر کوچیکی که هیچ انس و الفتی به هیچ کوچه ای از اون ندارم. 

من بخاطر زندگیم هر روز صبح زود بیدار شدم. لباس ها رو اتو کردم. مواد روی گاز توی قابلمه ریختم. ظرف ها رو جمع کردم و توی ظرفشویی گذاشتم. یخچال رو مرتب کردم و کیک و غذاهای خوشمزه پختم. من بخاطر شیرینی این زندگی روی گاز پنج شعله ش شیرینی پختم و شیر برنج درست کردم. 

من بخاطر این زندگی ساعت ها به خودم رسیدم. فکرامو هرس کردم. اشتباهاتم رو اصلاح کردم. خوش پوش تر و زیباتر شدم. سلامتیم رو افزایش دادم و خوابم رو کاهش. من به خاطر این زندگی، توی یک آپارتمان با خانواده ی شوهرم زندگی کردم. منی که عاشق تنهاییم، اجازه دادم دورم شلوغ شود تا زندگیم شیرین باشد و شوهرم شاد. 

منی که وقت ندارم سرم رو بخارونم، اجازه میدم فرزند و خواهر شوهرم ساعت ها توی خونه من بشینن. ازشون بهترین پذیرایی رو می کنم و با اونها میگم و میخندم. بهشون احترام میذارم. غذا رو چند پیمونه بیشتر می ریزم و گاهی برای مادرشوهرم می برم. هر روز به اونها سر میزنم. پدرشوهرم رو می بوسم و همیشه از اون جلوی خودش و پشت سرش تعریف می کنم. 

من همه ی این کارها رو برای زندگیم انجام دادم. نه فقط امروز، سه ساله. سه سال تموم که دارم برای این زندگی می جنگم. نمیذارم سردی روابط این روزا، مسری بشه و همه ی زندگیمو زمستون کنه. من برای این زندگی اونقدر جنگیدم که حالا وقتش باشه که بسازمش. 

من این سردی رو با کمک خدا، مشاوره و عشق بین خودمون، ریشه کن می کنم. این زمستون میره و جاشو به بهار می ده. زندگی منم بالاخره مثل خیلی از زندگیا سرد شده، عشق بین مون کمرنگ و دعواهامون پررنگ شده، ولی نمیذارم مثل بیشتر آدما، عشق مون بمیره. نمیذارم آتیش عشق مون خاکستر بشه. من اونقدری برای زندگیم جنگیدم که حالا منتظر بهارش باشم. منتظر شکوفه دادنِ درخت ازدواجم باشم. من میتونم و حتما همسرمو راضی می کنم که با من به مشاوره بیاد. میدونم توی اون اتاق چه گرما، چه لطف، چه نوری نهفته س. من این نورو به زندگی مون می تابونم. 

نمیذارم سرما توی این زمستون، ریشه ی زندگیمو خشک کنه. من بعد این زمستون بهار میشم و شکوفه میدم. اونوقت میوه عشق یه بار دیگه از درخت زندگیمون آویزون میشه. من میدونم که نمیشکنم. 

بهم اشاره کرد که: زندگی شویی گله. یه گل حساس. خیلی خیلی حساس. یه گل آب میخواد. نور می خواد. کود می خواد. یه گل ناز و نوازش می خواد. هم صحبت می خواد. خونه آروم، دل خوش می خواد. می گفت گلا هم مثل ما آدما اگه تو جنگ و دعوا، تو بحث و درگیری بیفتن، زود می پوسن. 

من فقط گوش می دادم و به خودمان فکر می کردم. به همه ی زوج های هرکجا. به اینکه اوایل، وقتی ازدواج می کنیم، حوصله داریم، وقت داریم، انرژی و علاقه داریم و هی گلمان را آب می دهیم. انرژی می گذاریم. قربان صدقه اش می رویم و مواظبیم تیغ خشم و بحث و جدل، آن را نابود نکند. 

بعد از مدتی، که عطش مان به جنس مخالف، به تنش، به بویش، به صدایش فرو نشست. که جاذبه های ظاهری از بین رفت، عادت جای عشق را می گیرد. زنی را که همه زیبا و خوش تیپ می بینند، ما دیگر نمی بینیم. مردی را که همه مهربان می دانند، ما دیگر به آن توجه نداریم. در نتیجه زن می بیند همه از او تعریف می کنند، الا شوهرش. مرد می بیند همه به او افتخار می کنند، الا زنش. بعد سرد می شویم. سرد و سردتر. بعد یخ می زنیم. گل زندگی مان می پوسد. بوی گندش از هم دورمان می کند و ما آنقدر خودخواهیم، آنقدر ناتوان و ناامیدیم که برای رشد دوباره این گل، هزینه نمی کنیم. خاک نمی خریم. گلدان نمی خریم. آب نمی دهیم. 

آن وقت بهشت زندگیمان را با دست خودمان جهنم می کنیم. بعد توی این جهنم زندگی می کنیم. رنج می کشیم. می سوزیم. کاش بفهمیم همسرمان کسی نیست که از روی عادت او را نبینیم. که همسرمان همان کسی است که روزی عجله داشتیم، با او همخوابه شویم. عجله داشتیم او را ببوسیم. عجله داشتیم صدایش را بشنویم. 

اگر به آن روزها فکر کنیم، اگر یک لحظه، فقط یک لحظه تصور کنیم، زنمان از این همه سردی دده شود، دیگر دریغ نمی کنیم، که یک ساعت در روز به او زنگ بزنیم. حالش را بپرسیم. با او بخندیم و قربان صدقه اش برویم. 

اصلا مگر ما چقدر عمر می کنیم که توی جهنم زندگی کنیم؟ مگر ما چقدر جان داریم که آن را توی آتش جنگ و درگیری بسوزانیم؟

پ.ن: دلم گرفته. دلم عجیب گرفته است. دلم می خواهد از گریه زار بزنم و جلوی خودم را می گیرم. گل زندگی خیلی حساس تر از چیزی است که فکر می کنیم و مواظبت دو طرفه می خواهد. هر دو نفر باید مدام برای شعله کشیدن عشق تلاش کنند. حتی اگر یک نفر، گاهی کوتاهی کند، آتش عشق خاکستر می شود. آن وقت باید برای تصویر زنی که روزی بغلش می خوابیدیم، آه بکشیم. 

دوستان گلم! تا حالا دقت کردین که خدا بازی سرنوشتو دست خود ما سپرده؟ چطور؟ الان توضیح میدم.
به کشورای توسعه یافته نگاه کنید. کشورهای اروپایی مثل سوئد، فرانسه، فنلاند، توی این کشورا وقتی آدما تصمیم میگیرن عوض شن و استخوان بترن، بقیه رهاشون می کنن. در نتیجه اونجا اکثر افراد می تونن راهی رو برن که می خوان. 

مثلا اگر نوجوونی یک دفعه به فکرش می رسه استقلال خوبه، راحت می تونه لباس وابستگی به خانوادشو در بیاره و توی یک خونه مستقل برای خودش زندگی کنه. کار کنه. درامد داشته باشه. آشپزی کنه حتی و زندگی رو یک تنه بچرخونه. اونجا آموزش ها رو میدن و زندگی رو به خودت می سپارن. 

یا اگر زن و شوهری به هر دلیلی حس کنن نمی تونن با هم ادامه بدن، خب می تونن راحت از سر بگیرن. شرایط براشون اونقدر مهیا هست که بتونن به تنهایی هم زندگی کنن. 

یا اگر کسی یک دفعه دلش بخواد، شغلش رو عوض کنه، می تونه راحت این کار رو انجام بده، موزیک خیابونی بخونه، دلقک یک سیرک بشه، مدلینگ بشه و عکس بندازه و این وسط هیچ کس نیست، بخواد بپرسه: چرا؟ مردم بهم حق انتخاب میدن. اما اینجا؟

بذارین درباره کشور خودمون صحبت کنیم. کشوری که اگر هر تصمیمی برای زندگیت بگیری، راه جبران بدون اینکه سنگ فراوان به سمتت پرت بشه، به روت بسته س. 


اگر نوجوونی داعیه استقلال کنه، حتی در حدی که بره سر کار یا بجای درس و دانشگاه، کابینت ساز بشه، نه فقط پدر و مادر که کل ایل و تبار بسیج میشن تا درباره فواید دانشگاه صحبت کنن. اون ها سعی می کنن به زور لباسی رو که قالب تن این نوجوون نیست، بهش بپوشونن. 

اگر زن و شوهری بفهمن به درد هم نمی خورن، نمی تونن کاری بکنن. چون جامعه ی ما به زن و مرد مطلقه، الطاف ویژه ای!!! داره. ضرب المثل به "مردی که زن طلاق داده، سنگ بده" به خوبی نشون میده که در جامعه ی ما راهی برای جبران یک زندگی شویی خراب نیست. 

اگر کسی بخواد مجرد بمونه یا بچه نیاره، یا دیر بچه بیاره، همه اینها مم به اینه که ساعت ها حرف بشنوه. از در، از دیوار، از همسایه، از غریبه ی توی ایستگاه اتوبوس. انگار همه خودشون رو قاضی می دونن که درباره زندگی شخصی تو حکم صادر کنن. 

اینه فرق ما، وقتی میگن جهان سومیم. وقتی میگن بیشتر از صد سال از کشورهای توسعه یافته عقب تریم ولی واقعا خودمون نمی تونیم خودمونو اصلاح کنیم؟ با یه گل، بهار نمیشه؟ از خودمون شروع کنیم. به عطش مون برای کنجکاوی توی زندگی دیگران غلبه کنیم. سخته ولی به مرور زمان ممکنه. 

می گفت: نباید خانم ها در مراسم روضه آرایش کنند. دیگری هم با تایید و حق به جانب ادامه داد که: بعله! حالا که فکر می کنند مسجد و روضه شده عروسی! هرکس می آید لباس شیک و تیشان فیشان شده! سومی آمد وسط که: خجالتم نمی کشن. اولی دوباره برگشت سر اصل مطلب: برای همین کم آبی و خشکسالی، زله و بلا نازل میشه دیگه! بعد هر سه نفر با هم سر تکان دادند و به حال تمام زن های دنیا افسوس خوردند. 


من به حال خودم افسوس خوردم. به حال زن افسوس خوردم. به حال دختر های جامعه ام افسوس خوردم. من هیچ، من افسوس.


فکر کردم چرا باید یک زن که از خصوصات خلقتش، جلوه گری و نمایش جلوه و کمال خدا در زمین است را محدود کنیم؟ مگر چه ایراد دارد که در مجلس نه، در روضه، در مسجد آرایش کرد. مگر یک رژ لب و خط چشمی که خانم استفاده می کند، آن هم در خلوت نه اش، چه تیری به سمت مردمِ مذهبی ما وارد می کند، که از آن درد می کشند؟ چرا فکر می کنند باید زن را در پستو گذاشت و تماشا کرد؟


زن می تواند جلوه گری کند. زن می تواند در مسجد، در روضه، در عروسی و در هرجایی که خدا حلال کرده، جلوه گری کند. مگر اینکه انسان های مذهبی ما از خدا هم بالاتر باشند. از خدا هم خداتر باشند و برای خودشان برخی لذت ها را تحریم کنند. ناخوداگاه یاد یک آیه می افتم:


یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تُحَرِّمُواْ طَیِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اللّهُ لَکُمْ»(سوره مائده،آیه87)

ای آنانکه ایمان آوردید چیزهای پاکیزه ای را که خداوند برای شما حلال کرده، حرام نکنید.


همیشه از دست به دست شدن بدم می آمد. از مالیده شدن توسط هر "نر"ی. این مهم ترین انگیزم بود برای وقتی نوجوون بودم. توی دورانی که عشق میخواد از سر و کولت بالا بره. چشمات کور میشه و فرق هوس و عشقو نمی فهمی. توی دورانی که هر دوستت دارمی برات صادقانه س و راه مالیدنت برای هر کس و ناکسی بازه. من یه انگیزه ی قوی داشتم: من از دست به دست شدن بدم می اومد. 


از اینکه هر "نر"ی با من عشق بازی کنه و بعد منو رها کنه، بدم می اومد. نفرت. انزجار. اینا منو دور می کرد. از هر مردی که میخواست پاشو جلوتر از حریمی بذاره. برای همین تمام عشقو موکول کردم بعد ازدواج. بعد عشق. من حتی بعد ازدواجم تا مدتها دریچه ی قلبم رو بسته نگه داشتم. وقتی حس کردم طرفم "مرد"ه. اون وقت عاشقش شدم. بعد یک عالمه امتحان، به اعتماد رسیدم. 


حالا اما یه جور دیگه دارم دست مالی میشم. نه خودم، متنام. زندگیم. شغلم. من می نویسم. وقتی می بینم گوینده بالای سن می ره، همه براش دست می زنن و اون از صدابردار، تهیه کننده، حتی عوامل پشت صحنه تشکر می کنه و اسمِ منِ نویسنده رو یادش میره، حس می کنم دستمالی شدم. 

وقتی می بینم پادکستی که من چند هفته روش وقت گذاشتم. کلی با ادوب ادیشن روش کار کردم. ساعت ها به صورت مخفیانه به مکان های غیرمجاز رفتم. عطاری های خلافکار، قاچاق چی ها، کودک آزار و آرایشگاه غیر مجازو دیدم ولی اسمم رو از آیتمم حذف می کنن، حس می کنم دستمالی شدم. 

وقتی به تهیه کننده ها اعتراض می کنم که چرا اسممو اعلام نمی کنن، چرا احترام نمی ذارن، چرا نمی تونم سر ضبط برنامه ها بیام، کی می تونم گوینده بشم و منو می پیچونن، حس می کنم دستمالی شدم. 

وقتی همه ی آدما وقتِ هر اعتراضِ من به چند هزار حقوق پیش پا افتاده اشاره می کنن و می گن پولشو دادیم، دستمالی شدم. 

وقتی با یکی قرارداد می بندم، فروش رمانِ من، سودش 50-50 باشه، ولی بعد تحویل گرفتن رمان می زنه زیرش دستمالی میشم. 

وقتی می بینم به گوینده، تهیه کننده، بازیگر، صدابردار برای برنامه ای که "من" نوشتم، هدیه می دن، اونا رو تقدیر می کنن ولی به من. به من "فقط" زبونی میگن: دمت گرم! همش از متنِ قوی تو بود. تحقیر میشم. دستمالی میشم. هرزه میشم. هرزه نگارشی.



امروز داشتم صفحه ی مجازی دختر های دوست داشتنی ام را نگاه می کردم. دخترهای موفق. دخترهای شاد. امروز داشتم بیشتر از دوازده ساعت در سرنوشت عکس های آنها از سه سال پیش تا الان سرک می کشیدم. به گذشته و حال و آینده شان فکر می  کردم. خیلی از آنها رویاهای عجیب و غریب دیروزشان؛ زندگی عالی امروز و خوشی ابدی فردایشان شده است. دخترهایی که لبخندهای واقعی می زنند. از ته دل و بلند قهقهه می زنند و برای فردای روشن تر دست تکان می دهند.

امروز ساعت ها به عانی نگاه کردم که هرطور دوست دارند لباس می پوشند. کلیشه ها را شکسته اند. ترس شان از نگاه دیگران ریخته. یکی شان در بلاد کفر روسری می بندد و دیگری در میان همهمه ی گشت ارشادها دامن اسکاتلندی می پوشد. امروز به دخترهایی نگاه کردم که ترسشان را هی کرده بودند. به آن افسار بسته بودند و بر آن سوار بودند. به دخترهایی که به جای سوختن، ساختن را انتخاب کرده اند. یکی شان با وجود همه ی سختی ها از مرد زندگی اش جدا شده و هنوز می خندد. دیگری هم با وجود همه ی تلخی ها، تازه عاشق شده و به شیرینی رسیده.

دخترهایی که توی ماشین عشق شان آهنگ های شاد می گذارند و هر دو برای هم می خوانند. آدم هایی که همسرشان به آنها نگاه نمی کند، خیره می شود. با آن ها حرف نمی زند، قربان صدقه شان می رود. برای آنها هدیه ی کوچک و بی ارزش نمی خرد، هدیه ای می خرد که وقتی به آن نگاه کنند با خودشان بگویند: چقدر با ارزشم.

امروز داشتم به رویا ها فکر می کردم. رویاها آینده را می سازند. رویای دیروز من چه بود؟ چرا هنوز برای یافتن عشقی دور و دیر پرسه می زنم؟ چرا  هنوز به نگاه های عاشقانه، حرف های عاشقانه، کادوهای عاشقانه با حسرت نگاه می کنم؟ چرا ته قلبم دنبال یک عشق مستقل، یک عشق محکم می گردم؟ دنبال حمایت، حمایتی که کسی نظیرش را ندیده باشد.

***

توی دلم یک بچه است. یک بچه که دارد از خون من می خورد. هیجان مرا می خورد. انرژی مرا می خورد. توی دلم یک بچه است که باعث شده مدام احساس خستگی کنم. سرم گیج برود. بیفتم و دستم را به میله بگیرم. توی دلم یک بچه است که دلم را حسابی پر کرده است. یک بچه که آغازی برای تغییر شده. این بچه یک جرقه است. یک جرات. من آنقدر قوی شده ام که می توانم تمام سکوت های دیروزم را یکجا ببلعم. می توانم با همه ی دنیا بجنگم و یا حتی همه ی دنیا را پشت سر بگذارم.

من خیلی قوی شده ام. آنقدر قوی که اگر حس کنم نمی توانم آینده ی روشن برای این بچه بسازم، بتوانم تمام گذشته ی تاریکم را منفجر کنم. بله! یک مین انفجاری شده ام. دیگر تحمل سکوت ندارم. تحمل زور ندارم. تحمل عشق یواشکی، عشق کی ندارم. حالا آنقدر قوی شده ام که می خواهم با چهار دست عشقم را به دست آورم. تمام و کمال.

این عشق برای این بچه از خون من لازم تر است. یا می توانم که فبهالمراد و یا اگر نتوانستم تمام پل های پشت سرم را خراب می کنم. این بچه یک جوانه است که به من ریشه داده. ترس مرا ریخته. مرا قوی کرده. خیلی قوی. با این بچه یا دنیا را فتح می کنم یا غرق. نمی گذارم توی حد وسط یک عشق یواشکی دنیا بیاید. یا زنگی زنگ یا رومی روم.

***

این روزها بیشتر با غریزه درگیرم. حس می کنم تمام وجودم دارد خون می شود توی رگ این بچه. تمام تنم دارد تنی می شود برای این نوزاد. چند روز پیش همسرم گفت عصبی تر شده ام. راست می گفت. بس که دلم پر شده. سه سال است صبر کرده ام. جام بزرگی داشتم که سه سال است تلخی ها را می خوردم و دم نمی زدم. حالا دارم بالا می روم. همزمان با تهوع بارداری دارم سه سال صبر این زندگی شویی را بالا می آروم. سه سال صبر در برابر خانواده اش را بالا می آورم. دارم تمام گذشته را بالا می آورم. عصبی شده ام ولی چرا از آن محدثه ی شادی یاد نمی کند که یک دم خنده از لبش جدا نبود؟ سیر عصبی شدن من مگر از همین دیروز بود؟ چرا کم رنگ شدن لبخند روی لبهایم را ندید که به آهستگی رخ داد؟ خیلی آهسته. سه سال است این لبخند دارد جای خودش را به غم می دهد. حمایت و استقلال، تمام چیزی بود که باید می بود و نبود. حالا فرزندم دیوار حمایت من شده. دیواری آنقدر محکم که به آن تکیه بزنم و بخوانم:

آخرین دانه کبریتم را 

می کشم در باد، 

هرچه باداباد!



از امروز می خوام فقط خوبی رو ببینم. خوبی رو بنویسم. 

از امروز میخوام اگر کسی بدی کرد، مسیح نشم. سمت دیگه ی صورتمو برای سیلی پیش نیارم. مثل خودش با خودش برخورد کنم. 

از امروز میخوام گذشت رو فقط دو بار پیاده کنم. بار سوم، احترام رو از رابطه مون پیاده کنم. 

از امروز میخوام بابت همه ی چیزای خوبی که دارم. بابت خنده ای که روی لبمه، شکر، شکر، شکر کنم. 

از امروز.

وای که امروز چقدر مهمه!

هر روزی که بچه ای توی شکمته مهمه. بچه ها، انرژی زندگین. تغییرن. تحولن. بچه ها قدرتی رو به آدم میدن که قبلا هرگز نداشته. حسی رو که قبلا تجربه نکرده و خوش بختی و خنده ای رو که فکرشم نمیکرده. 


یک زمانی عضو، وابسته و سرپرست سایتی شدم که کتاب نقد می کرد. آنقدر به آن وابسته بودم که سعی می کردم یک تنه سایت را رشد بدهم. در آن نقدهای خوب بنویسم و آنقدر بخوانم که مخاطب بفهمد سرپرست انجمن کتاب خوان است. یادش بخیر! 


روند نابودی سایت ذره ذره بود. عدم اتحاد بین سرپرست ها، درگیری بین مدیران و از آن بدتر، جنگ قدرت برای یک سایت. من درگیر جنگ نمی شدم و حتی سعی می کردم آن را نبینم. سعی می کردم این مشکلات را نادیده بگیرم و برای سرپا نگه داشتن سایت بجنگم. از جان مایه گذاشتم. از روح و اعصابم هزینه کردم. آخرش هم وقتی جنگ بین مدیران عاصیم کرد، به مدیرکل انجمن زنگ زدم. گفت: این فقط یه سایته!


این تنها جمله ای بود که شنیدم. بعد از آن انگار گوش هایم نمی شنید. این فقط یه سایته؟ فقط یه سایت؟ چیزی که روزها و روزها برایش تلاش کردم در نظر مدیرش چقدر بی ارزش بود. با چه لحن سخیفی درباره آن حرف می زد. پس من چرا در این حد خودم را در مشکلاتش غرق کرده بودم. همان روز سایت را ترک کردم. گروه و کانال های وابسته را هم. بعد دو هفته که به سایت سر زدم. کاملا نابود شده بود. دیگر حتی به روز هم نمی شد و هیچ کس در آن فعالیت نمی کرد. 


این تلاش خام نوجوانیم اگرچه سخت و تلخ بود ولی به من چیزهای زیادی آموخت. به من یاد داد وقتی سیستمی دارد نابود می شود، وقتی سیستمی از سر گندیده شده، وقتی یک سایت، یک سیستم دارد ذره ذره نابود می شود، این کرم خوردگی ها را ببین. ترک ها را بشناس و خودت را برای نابودی آن آماده کن. همین است که حالا وقتی مجله مورد علاقه ام دارد ذره ذره آب می شود، وقتی می بینم که دیگر سردبیران سابق حاضر نیستند برایش بنویسند. روند استهلاکش را می بینم.


من این بار دست و پا نزدم. وقتی مجله ام دارد نابود می شود، به سیر همیشگی نوشتنم ادامه دادم. حتی من هم مثل سایرین توجه و قلمم را کم کردم و حتی تر یک جایگزین برای آینده ی بدون مجله ام در نظر گرفتم. آدم اگر برای چیزی دست و پا بزند، در آن غرق می شود. هرچیزی خود و مدیرانش کشتی است و دیگران مسافر. هیچ مسافری نمی تواند خلاف خواست مدیر، کشتی را نجات دهد. 


نمیدانم چرا درک دنیای نه ام در دنیای مردانه تو اینقدر سخت است! میدانی زندگی من چند مرحله دارد و دیدگاهم نسبت به مردها. 

قبل تو، تمام مردهای دنیا خاکستری بودند. سیاه بودند. قبل از تو مردهای دنیا کوچک بودند. ن را مسخره می کردند. توی مهمانی های خانوادگی به شوخی از زن دوم می گفتند و آتش خشم و حرص و حسادت را در چشم حساس زنشان نمی دیدند. 

تا تو آمدی. تو آمدی و انگار کن رنگ سبز، رنگ آبی پاشید روی مردهای دنیا! انگار کن رو سفید شوند. انگار گردن فراز کنند و بگویند: بیا! این هم سهم تو از مردهای دنیا! می بینی می توانیم چقدر لطیف باشیم؟ میبینی ما چقدر عاشق تر از شما زن هاییم؟ می بینی چقدر برای به دست آوردن دل شما زن ها، خودمان را به آب و آتش می زنیم؟ 

و دنیای الان من مرحله جدیدی نسبت به مردهاست. مردهایی که ما را دوست دارند. عاشق ما زن هایند ولی درک دنیای نه مان برایشان سخت است. این را قبل از این فهمیده بودم. وقتی برای هرکاری از من دلیل میخواستی و منطق می پرسیدی. درس زن منطق نیست. احساس است. من اگر پولی که یک سال جمع کرده ام را یک دفعه برای خرید یک لباس می دهم، پشتش منطق نیست. پشتش احساسی است که داشتن آن بلیز را به این همه پول ترجیح میدهد. من اگر یک دفعه تصمیم به خواندن فلان رشته می گیرم، حتما دلیلم منطقی نیست. لابد آن را دوست دارم. فقط همین. دوستش دارم. بدون منطق. بدون دلیل. اصلا مگر دوست داشتن خودِ تو همینطور نبود؟ اگر دنبال دلیل بودم. اگر منطق می خواستم که این همه راه، این همه کیلومتر نمی آمدم همراهت. این همه راه دور نمیشدم از خانواده ام. اصلا مگر مادری چیزی جز احساس است؟ چطور از ما زن ها انتظار دارید مادر شویم وقتی دنبال دلیل می گردید؟ برای مادری هزار و یک دلیل وجود دارد که نیاوریم بچه را و فقط یک دلیل پشت حاملگی، پشت زایمان، پشت این همه پرستاری کودک نهفته است و آن یک دلیل، احساس است. دوست داشتن است. عشق است. 

نمی شود برای زن برنامه تعریف کرد که مادری و زن بودنت احساسی باشد ولی وقتی پول خرج میکنی، وقتی جشن می گیری، وقتی مهمانی می روی، وقتی می خندی، وقتی نامحرم می بینی، یک دفعه منطقی شو. جدی باش. 

زن را باید با تمام سیستم احساسی اش دوست داشت. با همین آرایش های گاه و بی گاهش. با همین ولخرجی های یهویی، با همین خنده های از ته دل، با همین مادری! زن را باید همانطور که هست دوست داشت. همانطور که واقعا هست. بی منطق، بی دلیل!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها