امروز خیلی دلم میخواد بنویسم. توی روزگاری که هیچ کس توی وبلاگ نمی نویسه، این عطش من برای نوشتن توی وبلاگ، برای خودمم عجیبه. بیشترم وقتایی می نویسم که دلگیرم. که کسی یا چیزی دلمو شکسته و می خوام با خودم دوست باشم. خودمو آروم کنم. به خودم عشق بدم. 

من زندگیمو دوس دارم. خونمو دوس دارم. وسایلی که برای ساختن این زندگی خریدم، تک تک شونو دوست دارم. واسه ی این زندگی، حاضر شدم از شهر و دیارم بگذرم. از دیدن هر روزه ی پدر و مادرم، از خوردن نون داغ، از گشت زدن توی پاساژای پر از نور و چراغ. من از یه شهر بزرگ، از شهری که توش بزرگ شدم، قد کشیدم، عاشق شدم، عاشق زیستم، پر کشیدم به سمت شهر کوچیکی که هیچ انس و الفتی به هیچ کوچه ای از اون ندارم. 

من بخاطر زندگیم هر روز صبح زود بیدار شدم. لباس ها رو اتو کردم. مواد روی گاز توی قابلمه ریختم. ظرف ها رو جمع کردم و توی ظرفشویی گذاشتم. یخچال رو مرتب کردم و کیک و غذاهای خوشمزه پختم. من بخاطر شیرینی این زندگی روی گاز پنج شعله ش شیرینی پختم و شیر برنج درست کردم. 

من بخاطر این زندگی ساعت ها به خودم رسیدم. فکرامو هرس کردم. اشتباهاتم رو اصلاح کردم. خوش پوش تر و زیباتر شدم. سلامتیم رو افزایش دادم و خوابم رو کاهش. من به خاطر این زندگی، توی یک آپارتمان با خانواده ی شوهرم زندگی کردم. منی که عاشق تنهاییم، اجازه دادم دورم شلوغ شود تا زندگیم شیرین باشد و شوهرم شاد. 

منی که وقت ندارم سرم رو بخارونم، اجازه میدم فرزند و خواهر شوهرم ساعت ها توی خونه من بشینن. ازشون بهترین پذیرایی رو می کنم و با اونها میگم و میخندم. بهشون احترام میذارم. غذا رو چند پیمونه بیشتر می ریزم و گاهی برای مادرشوهرم می برم. هر روز به اونها سر میزنم. پدرشوهرم رو می بوسم و همیشه از اون جلوی خودش و پشت سرش تعریف می کنم. 

من همه ی این کارها رو برای زندگیم انجام دادم. نه فقط امروز، سه ساله. سه سال تموم که دارم برای این زندگی می جنگم. نمیذارم سردی روابط این روزا، مسری بشه و همه ی زندگیمو زمستون کنه. من برای این زندگی اونقدر جنگیدم که حالا وقتش باشه که بسازمش. 

من این سردی رو با کمک خدا، مشاوره و عشق بین خودمون، ریشه کن می کنم. این زمستون میره و جاشو به بهار می ده. زندگی منم بالاخره مثل خیلی از زندگیا سرد شده، عشق بین مون کمرنگ و دعواهامون پررنگ شده، ولی نمیذارم مثل بیشتر آدما، عشق مون بمیره. نمیذارم آتیش عشق مون خاکستر بشه. من اونقدری برای زندگیم جنگیدم که حالا منتظر بهارش باشم. منتظر شکوفه دادنِ درخت ازدواجم باشم. من میتونم و حتما همسرمو راضی می کنم که با من به مشاوره بیاد. میدونم توی اون اتاق چه گرما، چه لطف، چه نوری نهفته س. من این نورو به زندگی مون می تابونم. 

نمیذارم سرما توی این زمستون، ریشه ی زندگیمو خشک کنه. من بعد این زمستون بهار میشم و شکوفه میدم. اونوقت میوه عشق یه بار دیگه از درخت زندگیمون آویزون میشه. من میدونم که نمیشکنم. 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها