نوشتن برام مثل رویا، مثل آرزو لطیف بود. 

مثل یه خواب عمیق بعد دو روز شب بیداری، نیاز بود.

 مثل پچ پچه های دختران نوجوان، راز بود. 

مثل صدای معشوق بعد مدتها دوری، دلنواز بود.

نوشتن برام مثل صدای جوی آب، مثل باد، مثل جوونی، پر فروغ بود.

هنوزم هست. 

اما نه مثل یک چای داغ

نه مثل یک نسیم ملایم بهاری

حالا نوشتن برام مثل معشوقی شده که های و هوی عاشقیش گذشته و داره تعیین تکلیف می کنه

مثل معشوقی که ماه عسلش تموم شده و بیشتر روز سر کاره

نوشتن حالا روی تلخش رو داره نشونم میده. 

راس میگن که هر عشقی، وقتی دائمی بشه، وقتی شغل بشه، وقتی بهت پیوست بشه، دیگه عشق نیست. دوست داشتن ه. 


گاهی دلم تنگ میشه. برای روزایی، برای ساعتایی که نوشتن برام خودِ عشق بود. 

برای ساعت های فیزیک که دلم می خواست با پنبه دهن معلمو پر کنم تا ساکت شه و شعر بگم. 

برای ارائه های بی رحم شهرسازی که دلم میخواست فقط یک هفته عقب بیفته تا بتونم دفتر خاطراتمو بروز کنم. 

گاهی دلم تنگ میشه برای همه ی روزایی که بین من و قلم فقط عشق بود و قلب. 

گاهی دلم تنگ میشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها