امروز داشتم صفحه ی مجازی دختر های دوست داشتنی ام را نگاه می کردم. دخترهای موفق. دخترهای شاد. امروز داشتم بیشتر از دوازده ساعت در سرنوشت عکس های آنها از سه سال پیش تا الان سرک می کشیدم. به گذشته و حال و آینده شان فکر می  کردم. خیلی از آنها رویاهای عجیب و غریب دیروزشان؛ زندگی عالی امروز و خوشی ابدی فردایشان شده است. دخترهایی که لبخندهای واقعی می زنند. از ته دل و بلند قهقهه می زنند و برای فردای روشن تر دست تکان می دهند.

امروز ساعت ها به عانی نگاه کردم که هرطور دوست دارند لباس می پوشند. کلیشه ها را شکسته اند. ترس شان از نگاه دیگران ریخته. یکی شان در بلاد کفر روسری می بندد و دیگری در میان همهمه ی گشت ارشادها دامن اسکاتلندی می پوشد. امروز به دخترهایی نگاه کردم که ترسشان را هی کرده بودند. به آن افسار بسته بودند و بر آن سوار بودند. به دخترهایی که به جای سوختن، ساختن را انتخاب کرده اند. یکی شان با وجود همه ی سختی ها از مرد زندگی اش جدا شده و هنوز می خندد. دیگری هم با وجود همه ی تلخی ها، تازه عاشق شده و به شیرینی رسیده.

دخترهایی که توی ماشین عشق شان آهنگ های شاد می گذارند و هر دو برای هم می خوانند. آدم هایی که همسرشان به آنها نگاه نمی کند، خیره می شود. با آن ها حرف نمی زند، قربان صدقه شان می رود. برای آنها هدیه ی کوچک و بی ارزش نمی خرد، هدیه ای می خرد که وقتی به آن نگاه کنند با خودشان بگویند: چقدر با ارزشم.

امروز داشتم به رویا ها فکر می کردم. رویاها آینده را می سازند. رویای دیروز من چه بود؟ چرا هنوز برای یافتن عشقی دور و دیر پرسه می زنم؟ چرا  هنوز به نگاه های عاشقانه، حرف های عاشقانه، کادوهای عاشقانه با حسرت نگاه می کنم؟ چرا ته قلبم دنبال یک عشق مستقل، یک عشق محکم می گردم؟ دنبال حمایت، حمایتی که کسی نظیرش را ندیده باشد.

***

توی دلم یک بچه است. یک بچه که دارد از خون من می خورد. هیجان مرا می خورد. انرژی مرا می خورد. توی دلم یک بچه است که باعث شده مدام احساس خستگی کنم. سرم گیج برود. بیفتم و دستم را به میله بگیرم. توی دلم یک بچه است که دلم را حسابی پر کرده است. یک بچه که آغازی برای تغییر شده. این بچه یک جرقه است. یک جرات. من آنقدر قوی شده ام که می توانم تمام سکوت های دیروزم را یکجا ببلعم. می توانم با همه ی دنیا بجنگم و یا حتی همه ی دنیا را پشت سر بگذارم.

من خیلی قوی شده ام. آنقدر قوی که اگر حس کنم نمی توانم آینده ی روشن برای این بچه بسازم، بتوانم تمام گذشته ی تاریکم را منفجر کنم. بله! یک مین انفجاری شده ام. دیگر تحمل سکوت ندارم. تحمل زور ندارم. تحمل عشق یواشکی، عشق کی ندارم. حالا آنقدر قوی شده ام که می خواهم با چهار دست عشقم را به دست آورم. تمام و کمال.

این عشق برای این بچه از خون من لازم تر است. یا می توانم که فبهالمراد و یا اگر نتوانستم تمام پل های پشت سرم را خراب می کنم. این بچه یک جوانه است که به من ریشه داده. ترس مرا ریخته. مرا قوی کرده. خیلی قوی. با این بچه یا دنیا را فتح می کنم یا غرق. نمی گذارم توی حد وسط یک عشق یواشکی دنیا بیاید. یا زنگی زنگ یا رومی روم.

***

این روزها بیشتر با غریزه درگیرم. حس می کنم تمام وجودم دارد خون می شود توی رگ این بچه. تمام تنم دارد تنی می شود برای این نوزاد. چند روز پیش همسرم گفت عصبی تر شده ام. راست می گفت. بس که دلم پر شده. سه سال است صبر کرده ام. جام بزرگی داشتم که سه سال است تلخی ها را می خوردم و دم نمی زدم. حالا دارم بالا می روم. همزمان با تهوع بارداری دارم سه سال صبر این زندگی شویی را بالا می آروم. سه سال صبر در برابر خانواده اش را بالا می آورم. دارم تمام گذشته را بالا می آورم. عصبی شده ام ولی چرا از آن محدثه ی شادی یاد نمی کند که یک دم خنده از لبش جدا نبود؟ سیر عصبی شدن من مگر از همین دیروز بود؟ چرا کم رنگ شدن لبخند روی لبهایم را ندید که به آهستگی رخ داد؟ خیلی آهسته. سه سال است این لبخند دارد جای خودش را به غم می دهد. حمایت و استقلال، تمام چیزی بود که باید می بود و نبود. حالا فرزندم دیوار حمایت من شده. دیواری آنقدر محکم که به آن تکیه بزنم و بخوانم:

آخرین دانه کبریتم را 

می کشم در باد، 

هرچه باداباد!



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها